وقتی هنوز خبری از رایانه و فتوشاپ و دیگر نرمافزارهای گرافیکی نبود و اصلا کسی نمیدانست که بنر چیست و با آن چه میکنند، پردهنویسها آقایی میکردند و هنرشان خریدار داشت.
جلوی مغازهشان همیشه ردیفی از پارچههایی آویزان بود که قبلا روی آنها نوشته بودند تا رنگی که به آن زدهاند، خشک شود. هرچه تعداد این پارچههای آویزانشده بیشتر بود، نشان میداد که پردهنویس، مشهورتر است و در کارش استاد.
اوج کار و فعالیت پردهنویسها زمان بازگشت حاجیان بود؛ مثل دکترها باید از چند روز قبل به آنها مراجعه میکردی، از میان متنهایی که خودشان قبلا درون دفتری نوشته بودند، انتخاب میکردی و بعد سفارش میدادی، اما همین که فتوشاپ آمد و رایانه همهگیر شد و سلطه بنرها با انواعواقسام طرحها آغاز، کار پردهنویسها از سکه افتاد.
خیلیها با این موج همراه شدند و آنهایی هم که نتوانستند خودشان را با شرایط جدید وفق دهند، دست از کاسبی کشیدند، اما «محمود فدایی» جزو آخرین نسل پردهنویسهاست؛ کسی که بعد از ۴۷ سال هنوز دست از کارش نکشیده و امروز درِ مغازهاش در خیابان شهیدمحسن کاشانی، حدفاصل چهارراه آیتا... عبادی تا چهارراه شهیدهاشمینژاد، به روی تکوتوک مشتریانش باز است.
قصه ورود فدایی به شغل تابلوسازی و پارچهنویسی از علاقهاش به خطاطی و کارهای هنری در نوجوانی آغاز میشود که ساعتها از پشت شیشه مغازههای پارچهنویسی، سرگرم تماشای هنرنمایی استادان این رشته میشده است.
او تعریف میکند: «از همان عالم نوجوانی، من علاقه عجیبی به کارهای هنری بهویژه خطاطی داشتم. آن زمان خیابان شاهرضا نو (آیتا... بهجت کنونی) مرکز پارچهنویسان و تابلوسازان مشهد بود.
یادم هست که از درس و مدرسهام میزدم و به آن خیابان میرفتم تا کارهای پارچهنویسان را تماشا کنم. شاید باورتان نشود؛ ساعتها پشت شیشه مغازهها میایستادم و نگاه میکردم که استاد پارچهنویسی چگونه کار نوشتن را از ابتدا تا انتها انجام میدهد.
بعد از آن به خانه میآمدم و تمرین خطاطی میکردم. در خیابان هم که راه میرفتم، همه حواسم به تابلوها و پارچهنوشتهها بود. تصویری از آنها در ذهنم ثبت میکردم و در اولین فرصت دقیقا شبیه همان چیزی را که دیده بودم، روی کاغذ اجرا میکردم.»
کاسب هنرمند منطقه ما صحبتهایش را اینطور تکمیل میکند: «اوایل که پشت شیشه مغازهها میایستادم، مغازهدارها چیزی میگفتند و سعی میکردند بهقول معروف، مرا رد کنند ولی من آنقدر این کار را ادامه دادم که دیگر در بین آنها کاملا شناخته شده بودم و میدانستند که من که هستم و برای چه به آنجا میآیم، حتی چندینبار پیش خود همان پردهنویسان رفتم؛ کارهای خطاطیام را نشانشان میدادم تا نظرشان را جویا شوم و از آنها میخواستم که به من سرمشق بدهند.»
نتیجه آن همه ایستادن پشت شیشه پردهنویسیها و مشق کردن از روی دست استادکاران، میشود همین مغازه حاشیه خیابان شهیدمحسن کاشانی که حالا ۴۷ سالی میشود سرِپاست؛ «از یک طرف عشق و علاقهام به هنر و از طرف دیگر وقت گذراندن پشت شیشه مغازههای پارچهنویسی، کار دستم داد.
سال اول دبیرستان دوبار مردود شدم. با وضعی که پیش آمده بود، تصمیم گرفتم دیگر بهسراغ درس و مدرسه نروم و به همان مدرک سیکل قناعت کنم. آمدم سروقت شغلی که واقعا دوستش داشتم و آن کاری نبود جز تابلوسازی و پردهنویسی.
چون خودم بزرگشده چهارراه خواجهربیع (عبادی فعلی) و محله راهآهن بودم و در محدوده زندگیام مغازه پارچهنویسی وجود نداشت، تصمیم گرفتم مغازهای را در همین خیابان، اجاره و کارم را شروع کنم.
یادم هست که سال ۱۳۴۸ یا ۴۹ بود و من ۱۷، ۱۶ سال بیشتر نداشتم. این را هم بگویم که از همان موقع تا امروز، مکان مغازه هیچ تغییری نکرده است.» وقتی از او میپرسیم که با وجود سنوسال کمی که داشتید آیا خانوادهتان با این کار مخالفتی نکردند، پاسخ میدهد: «اول اینکه بچههای شانزدهساله زمان ما با امروزیها خیلی فرق داشتند و خودکفاتر بودند.
بعد هم جمعیت ما در خانه زیاد بود و با وجود حقوقهای ناچیز آن زمان، برای پدرم کمی سخت بود که خرج آن همه بچه را بدهد؛ برای همین هریک از ما که میخواست سر کار برود و خودش پول درآورد، پدرم هم استقبال و هم حمایت میکرد. این جریان شامل حال من هم شد و وقتی موضوع را با پدرم درمیان گذاشتم، بسیار خوشحال شد و همهجوره پشت من ایستاد و حمایتم کرد.»
«من بدون شاگردی، استادکار شدم.» این را فدایی میگوید و حرفش را اینگونه ادامه میدهد: «همهجا روال کار این است که فرد ابتدا چند سالی را شاگردی کند و بعد از اینکه فوتوفنها را یاد گرفت، برای خودش کار کند، اما این جریان شامل حال من نشد و بدون یک روز شاگردی کردن، توانستم برای خودم مغازهای باز کنم و به کسبوکار مشغول شوم.
دلیلش هم این بود که همانطور که قبلا گفتم، علاقه عجیبوغریبی به هنر خطاطی و پردهنویسی داشتم و بادقت کارهای پردهنویس و تابلوساز را زیرنظر میگرفتم تا سر از همه جزئیات دربیاورم.
من حتی برای یادگیری خط هم نه پیش استاد خاصی رفتم نه دورهای گذراندم، بلکه همان نگاه کردن به آثار خطاطی و تابلوها و پارچهنوشتهها، آموزگار من بود و از خط ثلث و نسخ و نستعلیق گرفته تا خط فرم را که جزو خطوط فانتزی است، به همین روش آموختم.
طبیعی است که خط من از نظر برخی جزئیات ایراد داشته باشد، ولی تا به امروز که من مقابل شما نشستهام، همه از من تعریف کردهاند و هیچکس نگفته است که خطی که مینویسی، بد و زشت است.»
اولین سفارش کار برای پارچهنویس باسابقه منطقه ما آنقدر لذتبخش بوده است که هنوز هم خاطره آن را با همه جزئیاتش در ذهن دارد. او برایمان تعریف میکند: «دوسه روزی بیشتر از آغاز کارم نگذشته بود که صاحب یک مغازه تعمیرات رادیو و تلویزیون که بهتازگی در چهارراه خواجهربیع افتتاح شده بود، به من سفارش تابلویی را برای سردر مغازهاش داد.
یادم هست که با ذوق و شوق، ورق سینکو را که مخصوص تابلوسازی بود، تهیه و با دقت هرچه تمامتر کارم را شروع کردم. وقتی تابلویی را که من ساخته بودم، نصب کردند، در پوست خودم نمیگنجیدم.
هربار که از جلوی آن مغازه رد میشدم، به کار خودم نگاه میکردم و لذت میبردم. هنوز مزه پولی که بابت آن تابلو گرفتم، زیر زبانم هست و خاطره آن را فراموش نمیکنم.»
فدایی در ادامه، حرف از بعضی اشتباهاتی به میان میآورد که تاکنون در نوشتن تابلو و پرده انجام داده است. با خنده میگوید: «رخ دادن اشتباه در کار ما کاملا طبیعی است. یک روز در محل کارم نشسته بودم که آقایی درشتاندام، ماشینش را مقابل مغازه پارک کرد و داخل شد.
هنگامی که مرا با آن سنوسال کم دید، فکر نمیکرد که خودم صاحب مغازه باشم. وقتی به او گفتم که دکان متعلق به من است، اول کمی جاخورد و بعد سفارش یک تابلو را داد و رفت.
خاطرم هست که همین نزدیکیها، مغازه مکانیکی و تعمیرات خودرو داشت. کار را تحویلش دادم و یکی دو روز بعد با عصبانیت تمام وارد مغازه شد. او بدون هیچ حرفی یک پسگردنی به من زد و داد کشید که سریع رنگ و قلمت را بردار و با من بیا.
هرچه اصرار میکردم که توضیح بدهد چه اتفاقی افتاده است، فایده نداشت. دائم تکرار میکرد که سریع همراه من بیا. اگر در آن لحظه به او کارد میزدی، خونش در نمیآمد.
سرانجام درمقابل اصرارهای بیش از حد من، تسلیم شد و با لحنی کاملا عصبانی گفت که اشتباه نوشتاری من در تابلوی مغازهاش، او را مضحکه خاصوعام کرده است. میگفت هرکس که چشمش به آن تابلو میافتد، مرا مسخره میکند!»
گاهی رویدادهای اندوهبار میتواند تاثیرهای معنوی روی آدم بگذارد. کاسب باسابقه محله راهآهن در همینباره میگوید: «زمان جنگ و بعد از آن رسم بود که تابلوهای آلومینیومی را بر سر مزار شهدا نصب میکردند و درون آن عکس شهید و پلاک و چیزهای دیگر میگذاشتند.
موقعی که برخی خانوادههای شهدا به اینجا میآمدند تا عکس شهیدشان را برای گذاشتن درون آن تابلوها طراحی کنم یا متنی درمورد فرزندشان بنویسم، همانطور که من کار میکردم، آنها هم شروع میکردند به حرف زدن درمورد فرزندشان.
گاهیاوقات با دیدن عکسش، قربانصدقه او میرفتند و اشک میریختند. آن لحظات تاثیرگذار، حس بسیار خوبی به من میداد.»
این روزها شغلهای قدیمی یکی پس از دیگری درحال از بین رفتن است. دیگر نه خبری از چینی بندزنی هست و نه سماورسازی و نه دیگر کسی سراغ سفیدگرها را میگیرد.
حالا چندسالی هست که قرعه فراموشی و از بین رفتن بهنام پارچهنویسی و تابلوسازی سنتی افتاده است و قدیمیهای این صنف یکی پس از دیگری کاروکاسبیشان را تعطیل میکنند.
فدایی شصتوسه ساله که نزدیک نیمقرن است در این حرفه فعالیت میکند، میگوید: «تا اوایل دهه ۸۰ از صفر تا صد پارچهنویسی را خودمان انجام میدادیم؛ یعنی پارچه سفیدی جلوی رویمان بود و اگر کار نیاز به حاشیه و طرح یا نقاشی داشت، خودمان همه را انجام میدادیم؛ به همین دلیل کسی که وارد این عرصه میشد، همهفنحریف بود.
بعدها بهمرور پارچههای آمادهای اعم از تسلیت و بازگشت حجاج و کربلاییها به بازار آمد که همهچیز روی آنها از قبل چاپ شده بود و ما فقط لازم بود که نامها را روی آنها بنویسیم و تحویل مشتری بدهیم.»
او ادامه میدهد: «از زمانی هم که استفاده از رایانه و فتوشاپ، فراگیر شد و انواعواقسام بنرها به بازار آمد، کاروبار ما از رونق افتاد و دیگر کسی برای پارچهنویسی و ساخت تابلو به ما مراجعه نمیکند.
بالاخره هم تنوع و هم سرعت اجرای آن بسیار بیشتر است. موقعی که هنوز بنر و امثالهم مد نشده بود و کارمان رونق داشت، باید از یکیدو روز قبل به ما سفارش میدادند تا کار در زمان معین آماده شود، اما حالا در کمتر از یک روز، یک بنر را حاضر میکنند و به مشتریها تحویل میدهند.
آن زمان کسی که میخواست وارد شغل ما شود، لازم بود که از ذوق و سلیقه خوبی بهرهمند باشد و از همه مهمتر در زمینه خطاطی و نقاشی، استعداد داشته باشد، اما الان هرفردی با یک رایانه و کمی اطلاعات درمورد نرمافزارهای گرافیکی، مغازه راه میاندازد و بنر چاپ میکند. دقیقا همین اتفاق برای تابلوسازی سنتی هم افتاد و کارهای رایانهای و جدیدتر، جای کارهای دستی ما را گرفت.»
پردهنویس منطقه ما بیان میکند: «قبل از آنکه پارچهنویسی ما از سکه بیفتد، روزی چهارپنج مشتری داشتیم که در بعضی ایام خاص سال مثل زمان بازگشت حاجیان و کربلاییها این تعداد بیشتر هم میشد، اما الان بهزور هفتهای دوسهنفر به ما مراجعه میکنند.
آنهایی که توانستند، سوار بر موج شدند و بهجای پارچهنویسی، چاپ بنر زدند. دستهای هم که مثل من دیگر آن ذوق و شوق گذشته را برای یاد گرفتن کار جدید ندارند، یا مغازهشان را بستهاند یا دل خوش کردهاند به همان تعداد اندک مشتری.»
*این گزارش یکشنبه ۱۴ آذر سال ۱۳۹۵ در شماره ۲۲۶ شهرآرامحله منطقه ۳ چاپ شده است.